اگرچه دلم می خواد به جای این همه پرداختن به صورت مساله، قدری هم به راه حل ها بیاندیشم و آنها را اینجا بنویسم؛ ولی باز برمی گردم به همان نقطه اول. انگار عمده ما مانده در وطن ها سوزنمان گیر کرده روی مسائل خرد و کلان و حاضر نیست ذره ای به سمت حل مساله حرکت کند.
مدتی است که در یکی از موسسات زبان شهر راز مشغول به زبان آموزی شده ام. بچه های کلاس عمدتا یک دهه و بیشتر از من فاصله دارند. اتفاقا خانمی نیز هم کلاسمان است که از لحاظ سنی، حکم مادر من را دارد ولی ماشاالله از روحیه چیزی کم ندارد. خانم ع هر سه فرزند دهه شصتی خود را به خارج از کشور فرستاده ؛ خود و همسرش همین جا مشغول به زندگی هستند. از بچه های کلاس هم حداقل 80% کلاس در فکر و تلاش برای مهاجرت هستند. نگاهشان که می کنی همگی پاک و دوست داشتنی هستند ولی جایگاه مناسب خود را در جامعه ندارد. مهشید و حامد امروز 30 سال سن دارند اما بخاطر اینکه از نخبگان فیزیک هستند جایی در جامعه عقب مانده ما ندارند و ناچار در فکر رفتن. علی مهندسی کشاورزی دانشگاه شیراز خوانده، مغازه موبایل دارد ولی کارش او را اقناع نمی کند. جواد ارشد عمران دانشگاه شیراز است اما از بس که بچه منظمی است ،گروه خونی اش به این همه آشفتگی این جامعه نمی خورد و مدام دل خون است. و .
اعاظم این جامعه دم به ساعت ، مردمان را دعوت به امید می کنند در حالیکه درک نمی کنند در این وانفسای اقتصادی و فرهنگی، این جوانانی که باید امروز پله اول مازلو را پشت سر گذاشته و زندگی مشترکشان سرو سامان گرفته باشد، چطور و با چه منطقی بایستی امیدوار باشند. به جرات می توان گفت این حضرات بهمراه اعوان و انصارشان در توهمی به سر می برند که به پایان رسیدن آن حکم معجزه را دارد.
از اعوان و انصارشان هم یادی بکنم. چند روز پیش یکی از بانوان بسیار محجبه حوزی( که از شباهت حجاب خودم با برخی از اینها گهگاه حالم بد می شود) به اتفاق دو فرزندش مشغول خرید لوازم التحریر بودند. حاجیه خانم که سن و سالش به دهه شصتی ها می برد، ناگهان در مقابل این گفته مغازه دار که مدادتراش ایرانی نداریم برآشفت و گفت : خانم ما موشک می سازیم آن وقت مداد تراش پیش افتاده را تولید نمی کنیم. عرصه بهم تنگ شد، بهش گفتم خانم ما موشک را از چین و روسیه می آوریم و مهندسی مع می کنیم که هنری محسوب نمی شود. با نگاه عاقل اندر سفیه به من گفت: خانم ما پهباد امریکایی ها را به زمین می نشانیم. می دانی چه دانشی می خواهد این کار؟ در چشمانش زل زدم و گفتم به نظرت آدمی که چشم و ابرو و بینی قشنگی داشته باشه ، اما دهان خیلی گنده و گوشهای دراز ، آدم زیباییه ؟ با اکراه گفت نه، گفتم حکایت موشک و پهباد و مداد تراش و پاک کن هم برای ما همینه. کشوری با این سطح از افراط و تفریط، کشور متعادلی نیست و یک جای کارش می لنگه. اون وقت تو برای همین پیش افتاده ها باید دست به دامان شرقی و غربی شوی خانم.
و باز مثل همیشه؛ خدایا این کوته نظران و دلسوزان فارغ از اندیشه کی می خواهند سر عقل بیایند و چند بعدی به موضوعات بنگرند؟؟
سهم امروزم از قران، سوره صف بود. دو ایه از آن برایم بسیار تامل برانگیز بود.
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى تِجارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ 10»
اى كسانى كه ايمان آوردهايد! آيا شما را بر تجارتى كه از عذاب دردناك (قيامت) نجاتتان دهد، راهنمايى كنم؟
تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ 11»
به خدا و رسولش ايمان آوريد و با اموال و جانهايتان در راه خدا جهاد كنيد كه اين براى شما بهتر است، اگر بدانيد
در این چهار دهه ای که از خداوند عمر گرفتم و به حکمت خداوند مقارن با دورانی بود که معلوم نیست آیندگان آن را با چه صفتی یاد می کنند، عمده اوقات جهاد را در نظر نسل ما جنگیدن با دشمنان نظام ترسیم کردند. کما اینکه رهبری هم بزرگترین معروف را دفاع از نظام می دانند!!!
یادمان باشد نازل ترین سطح جهاد (جهاد اصغر) جهاد با دشمنان دین است و والاتر ین جهاد (جهاد اکبر ) جهاد با نفس است. یادمان باشد که خداوند در قران ما را به جهد دعوت کرده و جهد به معنای تلاش و کوشش است. قطعا یکی از انواع مجاهده این است که ما با تمام داشته هایمان برای بهتر شدن جامعه مان تلاش و کوشش کنیم. جامعه ای که بتواند آمادگی ظهور پیدا کند. مگر نه این است که زیباترین حالت خانه ما وقتی است که قرار است مهمان بیاید. مطمئنا جامعه ی رو به انحطاط ایران ما تا وقتی تغییر مسیر ندهد و به مسیر تعالی معنوی و مادی وارد نشود، شرایط مهمان کردن عزیزترین خلق خدا را نخواهد داشت. خدایا حال این مردم و حاکمان آنها از صدر تا ذیل رو به بهترین احوال تبدیل بگردان. خدایا تلاش و تفکر گذشتگان خیلی دور را دوباره به ما بازگردان.
اللهم عجل لولیک الفرج
چند روز پیش با یکی از فعالین میراث شیراز گفتگویی داشتم. این نکات در صحبت های او برایم قابل تامل و دردناک بود. هر چند عمده این نکات را خودم هم تجربه کرده و با خبر بودم ولی شنیدن ان از زبان یک انسان دلسوزو پرتلاش دوباره مرا به فکر برد.
دیروز من و محبوب به خاطرات گذشته برگشتیم. دوران خوش کارشناسی در دانشگاههایمان. بیست سال پیش من در دانشگاهی در جنوب کشور درس می خواندم که امکان برقراری ارتباطات گفتاری بین دانشجویان پسر و دختر و حضور در اردوهای مختلط زیاد بود و همین امر زمینه آشنایی و بروز ازدواج های موفق بسیاری را فراهم آورد. آن زمان من با وجود اینکه با دوستانم در دانشگاههای مرکز ایران در ارتباط بودم، همیشه شرایط دانشگاه خودمان را به دانشگاههای آنها تعمیم می دادم و فکر می کردم همین فضا و ارتباطات در دانشگاههای آنها نیز حاکم است، غافل از اینکه این گونه نبوده و بصورت محدود در برخی دانشگاهها و برخی رشته ها این شرایط حاکم بوده است. واقعیتی که یک ماهی است آن را می شنوم!!
وقتی با محبوب علت این شرایط را بررسی می کردیم. دریافتیم که حراست دانشگاه ما در آن زمان بصورت معقول عمل می کرده در حالیکه در عمده دانشگاههای ایران اینگونه نبوده و افراط در کنترل روابط دانشجویان بیداد می کرده است. نکته قابل تامل دیگر انتظارات خانواده ها در دو دهه قبل بود. اینکه عمده خانواده ها حتی در کلان شهرهای ایران، محدود بودن روابط فرزندانشان با جنس مخالف را بسیار می پسندیدند و بر خلاف امروز زمینه آشنایی و شناخت را برای فرزندانشان فراهم نمی آوردند.
متاسفانه یکی از پیامدهای بسیار مهم این همه انحصار و افراط در دو دهه اخیر، آمار بالای مجردین دهه 60 و ناامیدی ریشه دوانده در نسل دهه 60 است. ناامیدی که فقط خاص مجردین نیست بلکه گریبانگیر بسیاری از متاهلین نیز هست. متاهلینی که بخاطر سختگیریها و کوته بینی های خانواده و جامعه به زندگی های مشترکی پا گذاشتند که امروز حلاوت خاصی برایشان ندارد و از سر ناچاری عمر می گذرانند.
یادم افتاد به همان جمله معروف که اگر زن در این جامعه نباشد سفره امربه معروف و نهی از منکر برچیده می شود. جامعه ای که بجای یاددادن خودشناسی، نحوه تفکر و بطورکلی مهارتهای زندگی به فرزندان خود مدام در چمبره کنترل و مچ گیری و سطحی نگری گام برمی دارد و بزرگان آن هم دغدغه ای برای اصلاح این مبانی ندارد ، همچنان دوران سیاه خود را خواهد گذراند و فرجی در امور آن بوقوع نخواهد پیوست.
ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیرو ما بانفسهم
یک ماهی است که سوژه ای جدید و خیلی خاص در فضای مجازی نیامده است. مردم هیجانی ایران ابتدای امسال سیل دروازه قران شیراز، گران تر شدن ارز و بالتبع ارزاق سفره خود، ماجرای دکتر نجفی و مرحومه استاد را پشت سر گذاشتند و الان بدون سوژه روزگار می گذرانند. در ماجرای سیل شیراز دریای تحلیل ها و نقدها صورت گرفت و مدتی بعد کسی نپرسید بالاخره این سیل را چه عواملی و چه کسانی باعث شدند؟ چه کنیم تا از وقوع مجدد آن جلوگیری کنیم؟. با یک رویداد هیجان می گیریم و خیلی سریع با بروز رویدادی جدید، اتفاق قبلی را فراموش می کنیم. اندیشه ورزی و مهارت حل مساله در زندگی هایمان جایی ندارد. سطحی نگری و عملیات بسیجی وار و فارغ از نگاه بلندمدت بخش لاینفک زندگی هایمان شده است. مدام نیاز به خوراک برای هیجان گرفتن پیدا می کنیم و آنها که به این موضوع پی برده اند چه خوب از آن نهایت استفاده را می برند. می دانند که اگر مدام احساسات ایرانی را تحریک نکنند، او کم کم به سراغ اندیشه می رود و تقویت خود شناسی و تفکر انتقادی مردم، پاشنه آشیل بسیاری از بنیان های امروز جامعه ایران محسوب می شود!
شنیدن خبر برایم بسیار سنگین بود. چطور می شد باور کرد از اعضا یک خانواده چهار نفره سالم و سرپا، تحصیلکرده و فرهنگی، طی دو ماه فقط یک نفر باقی بماند. خانواده ای خوشبخت که اولین افطار ماه مبارک رمضان امسال را کنار هم گذرانده بودند و الان فقط یک نفر از آن مانده. پسر کوچک خانواده که دانشجوی تخصص پزشکی بود، بدون هیچ زمینه قبلی در آشپزخانه خانه اجاره ای خود در شهرستان، حین شستن یک قاشق جان به جان آفرین تسلیم کند بی هیچ دلیلی. در چهلمین روز خاکسپاری او پدر را که از فرط غم فراق او از دنیا رفته تشییع کنند و هنوز چهلم پدر نیامده، مادر از دنیا برود از غم فرزند و همسر. حالا پسری بماند که با برادر کوچکتر خود کمتر از یک سال فاصله داشته و البته او هم دو سال قبل همسر جوان باردارش را بخاطر سکته ناگهانی در محل کار از دست داده باشد. مردی جوان که حالا از این دنیا هیچ فامیل درجه یکی ندارد جز یک پسر کوچولوی 5 ساله!!! و البته در میانه دو ماه گذشته هم مادربزرگ دوست داشتنی اش را هم از دست داده باشد. مادر مادر و عزیز دل! تحمل مرگ 4 پاره تن در طی دو ماه چه عذاب جانکاهی است. خدایا به محمد مهربان، شوخ طبع و حافظ قرآن کمک کن که این لحظات و روزهای خیلی خیلی سخت را به سلامتی پشت سر گذارد و در آینده نزدیک بهترین ها را برایش رقم بزن. آمین!
دیروز در جمع دوستان دبیرستان روز خوبی را پشت سر گذاشتم. ندا که چند سالی است در کسوت روانپزشک کار می کند از حال و روز بیماران خودش می گفت. از او پرسیدم بیشترین مساله ای که بیمارانت به آن دچار هستند، چیست؟ گفت احساس نا امیدی و پوچی. دلم باز خیلی گرفت بخصوص زمانی که از رواج وحشتناک خودکشی طی 6 ماه اخیر بین گروههای سنی مختلف می گفت. خدایا وقتی تصمیم گیران ما تمام هم و غم خود را برای بهبود احوال همسایه ها صرف می کنند، می توان انتظار داشت که اهل خانواده شان حال و روزی بهتر از این داشته باشند. خدایا منافع این تصمیم گیرندگان تا کی قرار است درگرو بهتر شدن احوال بیگانگان باشد ؟ اینها کی می خواهند گوشه چشمی هم به حال بحران های اقتصادی و اجتماعی این سرزمین داشته باشند و بجای اینکه برای دنیا نسخه تجویز کنند برای توسعه پایدار مملکت خود نسخه بپیچند. اصلا اینها خبر از حال این مردم هم دارند. چند مدت پیش کلیپی از حسن عباسی نظریه پرداز مورد علاقه شان می دیدم که بانک های امریکا را متهم به ربا خواری می کرد. در عجب ماندم که چگونه گرفتن سود یکی دو درصد در آمریکا مصداق بارز رباخواری است ولی گرفتن سود حداقل درصد در ایران ربا خواری محسوب نمی شود. خدایا چرا منطق اینها را درک نمی کنم؟ خدایا عاقبت این جامعه چه می شود؟
دیشب متوجه شدم یکی از آشنایان، که مدرک دیپلم پولی داشت و برای ورود به دانشگاه ازاد هم، برادرش بجای او در جلسه کنکور حاضر شده بود، دو ترمی است که در دانشگاه پیام نور یکی از شهرستانهای فارس (بخاطر مشغول به کار بودن همسرش در آن دانشگاه که از قضا فرزند شهید هم هستند) تدریس می کند. بسیار ناراحت شدم و این موضوع را ش در میان گذاشتم. گفت خب برادر من فوق لیسانس است و فوق لیسانس می تواند تدریس کند. گفتم ولی من یادم نرفته برادر تو چطور به فوق لیسانس رسید و با عصبانیت به او گفتم هر بلایی بر سرمان می آید حقمان است. شما به اندازه خودتان از دروغ و پارتی بازی حمایت می کنید، گنده تر از شما هم به اندازه خودشان حمایت می کنند. آن وقت انتظار دارید که همه چیز درست شود و حق شما در جاهای دیگر خورده نشود.
این وضعیت یک خانواده متوسط (از لحاظ اقتصادی و فرهنگی) این جامعه است. وای به حال طبقه متوسط به پایین این جامعه که با شرایط این سالها روز به روز هم به تعدادشان افزوده تر می شود. خدایا وقتی من پس جامعه کوچک اطراف خودم بر نمی آیم چه انتظاری از جامعه ی بزرگتر می توانم تعریف کنم. خدایا چگونه با این آدم ها سر و کله بزنم تا شاید اندکی مغزشان تکان بخورد و مسائل جامعه را از زاویه ای دیگر بتوانند ببینند.
دیشب به اتفاق خانواده به دیدن نمایشگاه گردشگری و صنایع دستی رفتیم. باز مثل همیشه قبل از ورود به سالن های نمایشگاه ، درهم ریختگی و بی نظمی آزاردهنده فضای بیرونی سالن ها جلب توجه ام کرد. همیشه احساس کرده و می کنم که این نمایشگاه در ایران نیست بلکه در عراق و افغانستان است. اتفاقا همسرم دیشب توضیح داد که مدیریت نمایشگاه جدیدا تغییر کرده و مدیریت قبلی و اطرافیانش چقدر در این نمایشگاه به دنبال منافع شخصی خود بوده و تنها کاری که نمی کردند، رسیدگی به امور نمایشگاه بوده است. بگذریم ؛ از سه سالن بازدید کردیم. دیدن صنایع دستی آدم را سرحال می کند. حال آدم را خوب می کند. از دیدن این همه ذوق و هنر، دلم هم شاد شد و هم اندوهگین. شهری چون شیراز که در مقایسه با شهر اصفهان از تنوع صنایع دستی بسیار بیشتری برخوردار است، به دلایل مختلف نمی تواند حتی به اندازه اصفهان کسب درآمد از این راه داشته باشد. دومین کلان شهر بیکار ایران با این همه میراث ملموس و ناملموس بجا مانده از گذشتگان، هنوز نتوانسته راهی برای برطرف کردن این معضل دردناک خود پیدا کند. چقدر خوب می شد بجای اهداف انتزاعی و صرفا تک بعدی، هدف واقع نگرانه و چند وجهی حداقل برای شهر و استان مان تعریف می کردیم(حال که نمی توانیم برای کشورمان این هدف را تعرف کنیم) و آن هدف می توانست رشد اقتصاد، فرهنگ و حفظ محیط زیست (به عبارتی توسعه پایدار استان فارس و شهر شیراز) باشد، مطمئنا مردمان با فرهنگ( فرهنگ با همه ابعاد آن ) برخوردار از رفاه اقتصادی به بهشت برین آخرت هم فکر خواهند کرد و دغدغه اعاظم این مملکت را حل خواهند نمود.
عقلم می گوید چطور وقتی خط مشی های ی و اقتصادی این مملکت به گونه ای است که امکان تعامل موثر با دنیا را از این خاک می گیرد و به تبع آن کوچکترین فعالیت اقتصادی را با صدها مشکل مواجه می کند، می شود در یک استان به نحوی متفاوت عمل کرد؟ بهر حال این استان، زیرسیستمی از سیستم کل این کشور است و هر آنچه تهدید و نقطه ضعف برای سیستم کلان باشد به نحوی شامل حال زیر سیستم های آن هم خواهد شد. اما ناخواسته یادم می افتد به سن پترزبورگ روسیه. شهری متفاوت از تمام شهرهای فدراسیون روسیه. شهری ( آن هم با پیشینه ای در حدود 300 سال) که با آن همه مشکلات پیش روی سایر شهرها که قطعا بخش عمده ای از ان مشکلات به خط مشی های ی و اقتصادی نظام حاکم بر روسیه بازمی گشت، توانسته بود به اندازه جمعیت خودش در سا ل جذب گردشگر داشته باشد و اقتصادی پویا و مردمانی با فرهنگ را در خود جای دهد. آن چند روزی که در کوچه پس کوچه های خیابان نفسکی قدم می زدم، احساس آشنایی با سن پترزبورگ داشتم. یک جورایی احساس می کردم مثل شیراز خودمان است. کلیساهای کوچک متعدد در بافت قدیم، کافی شاپ های دوست داشتنی و دنج و . فضای شیراز را در ذهنم ترسیم می کرد. آن لحظه ها آرزو می کردم شیراز هم مثل سن پترزبورگ شود و چه بسا با این همه میراث بجا مانده از گذشته های خیلی خیلی دور از آن هم بهتر شود.
آرزو بر جوانان عیب نیست. رویای شیراز با مردمانی با فرهنگ و مرفه را در سر می پرورانم و به سهم خودم برای تحقق آن تلاش خواهم کرد.
چند شب پیش مهمان عزیزی داشتیم که جز معدود جوانان امروز این جامعه به شمار می آمد از حیث تعادل در زندگی. سینای عزیز حافظ قرآن، نوازنده حرفه ای دف، مسلط به زبان انگلیسی و نمره اول دوره پزشکی عمومی یکی از دانشگاههای بسیارخوب پزشکی این خاک بود. سینا علی رغم این که به راحتی می توانست نمره اول تخصص و فوق تخصص در ایران باشد و مثل سایر پزشکان متخصص ساکن در ایران یکی زندگی مرفه را بگذراند، تصمیم گرفته بود از ایران برود. چرا که به نظرش شرایط زندگی در ایران جذاب نبوده و اهدافش را نمی توانست اینجا دنبال کند. او توانسته بود در آزمون ورودی دوره های تخصصی پزشکی کشور آمریکا (آزمونی که به روایت خود دانشجویان پزشکی جزء سخت ترین آزمونهای این رشته است)جز نفرات برتر باشد و در آینده نزدیک برای خدمت به آمریکا وارد این کشور شود. بعد از رفتنش به همسرم گفتم چه می شد که در کنار شعار انرژی هسته ای حق مسلم ماست ، این شعار را هم فریاد می زدیم سینا و سیناها حق مسلم این خاک هستند و بایستی با چنگ و دندان از آنها محافظت کنیم و از وجودشان برای پیشرفت این آب و خاک بهره ببریم. چرا رسالت ایران ما شده خدمت به پیشرفت سایر کشورها بویژه آمریکا، کانادا و استرالیا. چرا اعاظم این مملکت به خود نمی آیند که خیانتی که با تقدیم دو دستی بهترین جوانان و اندیشه ها به استکبار جهانی، داریم به این آب و خاک می کنیم؛ دست کمی از چوب حراج زدن به خاک این کشور ندارد و چه بسا بدتر از آن است.
کلیپی در فضای مجازی در حال گشتن است که در آن یک از مجریان خانم تلویزیون در حال گفتن جمله ای با این فحوا است: "اگر کسی اعتقاد ندارد؛ جمع کند از ایران برود، برود همان جایی که رفاه و ." دیدن این کلیپ از این خانم با تفکر انحصارطلب که دچار تکبر عبودیت است و فکر می کند در خاکی که مردمانش روزی آزاد اندیش ترین مردم جهان بودند، دیگر جایی برای افراد با تفکر متفاوت نیست؛ افرادی که اعتقادی به بت های این خانم ندارند و صد البته بیشتر آنان در نزد خداوند رحمان و رحیم عزیزتر از این خانم و هم قطارانش هستند، دوباره دلم را به درد آورد و با شنیدن دوباره این ابیات از مرحوم فریدون مشیری ، چشمانم پر از اشک شد.
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گی ها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت
یادمه 14-15 سالم که بود متوجه شدم سال 2000، میشم 20 ساله و از این بابت خیلی دوست داشتم که 2000 بیاد. 2000 اومد و گذشت و به 2020 رسید و من 40 ساله خواهم شد. بچه های متولد1980 میلادی، بچه های سال آغازین جنگ ایران و عراق، بچه های خوشبخت کمتر صف کنکور دیده، بچه های حاج زنبور عسل، دختری در مزرعه، مهاجران، خانواده دکتر ارنست و .؛ بچه هایی که بیشتر کارتون های دوران بچگی هاشون رنگ و بوی مهاجرت داشت و دوری از مادر. قصه هایی که به نوعی در دوران جوانی آنها در حال تجربه شدن هست. زندگی خیلی سخت و گهگاه شیرین در ایران برای ما در حال گذر است و چشم بهم بگذاریم سال2040 هم خواهد آمد. امید که موقع ترخیص از این دنیا کوله بارمان پر باشد از کارهای خیری که انجام دادیم و باقیات الصالحاتی که از پیش برای آیندگانمان بجا گذاردیم.
درباره این سایت